Discussion of homework (30 min to 1 hour): in this section the students will read and translate parts of the text read the previous day. They will also have the opportunity to ask questions and to discuss the homework article in Persian.
Reading in Masnavi (2 to 2.5 hours): Day 10 will conclude the course with the story of the Arab man and the philosopher and the stroy of Ebrahim Adham's wonderous act. The story explains that knowledge without application is meaningless. An uneducated person is not to blame for what they are unaware of while a knowledgeable person can be held responsible for his acts.
Question and discussion (1 hour): this section will be dedicated to comparing and contrasting the difference between literacy and illiteracy and its effects on the human mind and behavior.
Homework article:
https://evazzadeh.com/tag/%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA-%D8%B9%D9%84%D9%85-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4/
Keywords:
اشتر یا شتر: camels were used as means of transportation in medieval times in Iran and the neighboring countries. It was preferred over horses because they can walk for a long time and can survive a hot climate.
ابراهیم ادهم: Ebrahim Adham is one of the earliest Sufi saints. He is known to be a famous prince who renounced his throne and chose asceticism.
Vocabulary
Arab |
Erabi |
عرابی |
Heavy |
Zaft |
زفت |
Syntactician |
Hadis andaz |
حدیث انداز |
Pearl |
Dorr |
دُر |
True |
Masdoogh |
مصدوق |
Pebble |
Rig |
ریگ |
Sand |
Remal |
رمال |
Here: balance |
Farhang |
فرهنگ |
Well done |
Shabash |
شاباش |
In pain |
Laghoob |
لغوب |
Sufficient |
Kefayat |
کفایت |
Minister |
Vazir |
وزیر |
king |
Shah |
شه/شاه |
Public/ here: normal |
Aame |
عامه |
clothes |
Jame |
جامه |
Don’t’ search |
Makav |
مکاو |
Cash |
Naghd |
نقد |
Bare feet |
Pa berahne |
پابرهنه |
Food |
Ghowt |
قوت |
Stupidity |
Ahmaghi |
احمقی |
Man of god |
Motaghi |
متقّی |
deed |
Fe’l |
فعل |
Guile |
Makr |
مکر |
Charitable |
Sakha |
سخا |
Store room |
Makhzan |
مخزن |
Army |
Lashgar |
لشکر |
Eternal |
Sarmad |
سرمد |
Pride |
Ezz |
عزّ |
Unlock |
Goshoodan |
گشودن |
Text
قصه اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال یک حدیث انداز کرد او را سوال
از وطن پرسید و آوردش به گفت وندر آن پرسش بسی دُرها بسفت
بعد از آن گفتش که: این هر دو جوال چیست آگنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت: تو چون بار کردی این رمال؟ گفت تا تنها نماند این جوال
گفت: نیم گندم آن تنگ را در دگر ریز، از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر گفت: شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب تو چنین عریان پیاده در لغوب!
رحمتش آمد بر حکیم و عزم کرد کش بر اشتر نشاند نیک مرد
باز گفتش: ای حکیم خوش سخن شمّهیی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل وکفایت که تو راست تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت: این هر دو نیم، از عامه ام بنگر اندر حال و اندر جامه ام
گفت: اشتر چند داری؟ چند گاو؟ گفت: نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت: رختت چیست باری در دکان؟ گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت: پس از نقد پرسم، نقد چند؟ که تویی تنها رو و محبوب پند
کیمیای مسّ عالم با تو است عقل و دانش را گهر توُّ بر توُ است
گفت: والله نیست وجه العرب در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه می دوم هر که نانی می دهد، آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر نیست حاصل جز خیال و دردسر
پس عرب گفتش که: رو دور از برم تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو رو، من این سو می دوم ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ به بود زین حیله های مرده ریگ
احمقیم بس مبارک احمقی است که دلم بابرگ و جانم متقی است
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال حکمتی، نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعانٍ زیرکٍ آخر زمان برفزوده خویش بر پیشینیان
حیله آموزان جگرها سوخته فعل ها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود باد داده، کآن بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که ازخود شه بود نه به مخزن ها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی همچو عزّ ملک دین احمدی
کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدهست کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت آن سلطان جان یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف برگزید آن فقر باریک حرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را برگزید آن فقر بس باریک را
شیخ واقف گشت از اندیشه اش شیخ چون شیر و دلها بیشه اش
چون رجا و خوف در دلها روان نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی حاصلان در حضور حضرت صاحب دلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است که خدا ز ایشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان، کنی ترک ادب نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی بهر کوران روی را می زن جلا!
پیش بینایان حدَث در روی مال ناز می کنن با چنین گندیده حال!
شیخ، سوزن زود در دریا فگند خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهییی سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق که: بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش: ای امیر ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست تا به باطن در روی، بینی تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست بل که آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمی داری سوی آن باغ گام؟ بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود تا که آن بو نور چشمانت شود
پنج حس با همدگر پیوسته آند زآن که این هر پنج ز اصلی رُسته اند
قوّت یک، قوّت باقی شود مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس می شود حسّ ها را ذوق مونس می شود