Discussion of homework (1 hour): In this section the students will read and translate verses from previous day’s poems. They will have the opportunity to ask questions and to discuss the homework article in Persian.
Readings in Masnavi (2 to 2.5 hours): In this section the students will study two famous stories from the Masnavi. The story of the Ghazvini man who wanted to have a tattoo of a lion and the story of a lover who was not permitted into his lover’s house. Explanations will be given on the stylistic devices used, Sufi terms and proverbs in the text.
Questions and discussion (30 min to 1 hour): in this part the students will have the opportunity to ask questions and to discuss topics concerning the contents of the Masnavi.
Key words and expressions:
قزوین: A city located northwest of Tehran. Qazvin was a medieval capital of the Safavid dynasty and is famous for the art of calligraphy.
کیمیا: Kimia or Elexir is known as a substance that can transform metals (mostly cheap metals) into gold.
Homework article: https://www.visitiran.ir/fa/province/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%B2%D9%88%DB%8C%D9%86
Vocabulary
Tale |
Hekayat |
حکایت |
Story teller |
Saheb bayan |
صاحب بیان |
From ghazvin/Plural |
Ghazvinian |
قزوینیان |
Tattoo |
Kaboodi |
کبودی |
Tonsorial |
Dallak |
دلّاک |
Champion |
Pahlavan |
پهلوان |
Ferocious |
Zhian |
ژیان |
Furune |
Tale’ |
طالع |
Effort |
Jahd |
جهد |
Spot |
Moze’ |
موضع |
Place |
Maskan |
مسکن |
Whine |
Nale |
ناله |
Great/mighty |
Sani |
سنی |
Organ |
Ozv |
عضو |
Tail |
Dom gah |
دٌمگاه |
Fearless |
Bi mohaba |
بی محابا |
Brutal |
Bi movasa |
بی مواسا |
Cry |
Bang |
بانگ |
Good |
Nekoo |
نکو |
Sage |
Hakim |
حکیم |
Scream |
Afghan |
فغان |
Kilim |
Gelim |
گلیم |
Stick |
Khalesh |
خلش |
Infidel |
Gabr |
گبر |
Shining |
Montajem |
منتجم |
Curtsey |
Ta’zim |
تعظیم |
Monotheism |
Towhid |
توحید |
Elixir |
Kimia |
کیمیا |
Trustful |
Mo’tamad |
معتمد |
Disunion |
Nefagh |
نفاق |
Separation |
Feragh |
فراق |
To have enough space |
Gonjai |
گنجایی |
Unique |
Yekta |
یکتا |
Camel |
Jamal |
جمل |
Cut |
Meghraz |
مقراض |
Sperm |
Aslaab |
اصلاب |
Gravitate |
Jozoob |
جذوب |
(here) female |
Khotoob |
خطوب |
Listener |
Mostame’ |
مستمع |
Mill |
Tahoon |
طاحون |
Text
حکایت کبودی زدن قزوینی
این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتف ها بی گزند از سر سوزن کبودی ها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی که: کبودم زن، بکن شیرینی
گفت: چه صوزن زنم ای پهلوان گفت: بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است، نقش شیر زن جهد کن، رنگ کبودی سیر زن
گفت: بر چه موضعت صورت زنم؟ گفت: بر شانه گهم زن آن رقم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت درد آن در شانه گه مسکن گرفت
پهلوان درناله آمد کای سنی مر مرا کشتی، چه صورت می زنی؟
گفت: از دمگاه آغازیدهام گفت: دم بگذار ای دو دیده ام!
شیر بی دم باش گو ای شیر ساز! که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم بی محابا، بی مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندام است از او؟ گفت: این گوش است ای مرد نکو
گفت: تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندام است نیز؟ گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت: تا اشکم نباشد شیر را گشت افزون درد، کم زن زخم ها
خیره شد دلاک و بس حیران بماند تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شی بی دم و سر و اشکم که دید؟ این چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر! صبر کن بر درد نیش تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کآن گروهی که رهیدند از وجود چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مرد اندر تن او نفس گبر مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم ذکر تزاور کذی عن گهفهم
خار، جمله لطف چون گل می شود پیش جزوی، کو سوی کل می رود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟ خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟ خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستی نواز همچو مس در کیمیا اندرگداز
در من و ما سخت کردستی دو دست هست این جمله خرابی از دو هست
قصه آن کس که در یاری بکوفت. از درون گفت: کیست آن؟ گفت: منم. گفت: چون تو تویی، در نمی گشایم، هیچ کس را از یاران نمیشناسم که او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
گفت: من گفتش: برو، هنگام نیست بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین، و سالی در سفر در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته باز گشت باز گرد خانه همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که: بر در کیست آن؟ گفت بر در هم تویی ای دلستان!
گفت: اکنون چون منی، ای من! درآ نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشته دو تا چون که یکتایی در این سوزن درآ
رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل؟ جز به مقراض ریاضات و عمل
دست حق باید مر آن را ای فلان کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد؟ مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز
و ان عدم کز مرده مرده تر بود در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان مر ورا بی کار و بی فعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر ان تا در رحم روید نبات
لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک، زآن سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد، هین! بتاز سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کاندرآ ای جمله من نی مخالف چون گل و خار و چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون گر دو تا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دو تا باید کند اندر صور گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا، ره را بٌرد همچو مقراض دو تا، یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زآن و زین:
آن یکی کرباس را در آب زد وآن دگر همباز خشکش می کند
باز او آن خشک را تر می کند گوییا ز استیزه ضد بر می تند
لیک این دو ضدٍ استیزه نما یک دل و یک کار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را مسلکی است لیک تا حق می برد جمله یکی است
چون که جمع مستمع را خواب برد سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه، سوی دهان تعلیم راست ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می رود بی بانگ و بی تکرارها تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا! جان را تو بنما آن مقام کاندر او بی حرف می روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرضه دورپهنای عدم
عرصه یی بس باگشاد و با فضا وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ تر آمد خیالات از عدم زآن سبب، باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ تر بود از خیال زآن شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ تنگ تر آمد، که زندانی است تنگ
علت تنگی است ترکیب و عدد جانب ترکیبْ حس ها می کشد
زآن سوی حس، عالم توحید دان گر «یکی» خواهی، بدآن جانب بران
امرٍ کن، یک فعل بود و نون و کاف رد سخن افتاد، و معنی بود صاف