Day 3 - The seven labours of Rustam and the story of Sohrab

In Day 3, after discussing the homework and answering the questions of the students, parts from the stories of the 7 labours of Rustam and that of Sohrab, Rustam’s son, will be read and explained.

Discussion of homework (1 hour): In this section the students will read and translate passages from the texts of the previous day (Zahhak, Fereydun, Zal and Rudabeh). They will be given the opportunity to ask questions and discuss the homework article in Persian.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In this section the students will study the two famous stories of Shahnameh. The first is the 7 labours of Rustam, which tells the story of how this Iranian hero freed the captive king from the hands of the Mazandaranis, and the second is the tragic story of Sohrab, Rustam’s son, who lost his life in the struggle with his father. Explanations will be given on the grammatical, stylistic, and etymological aspects of the text.

Questions and discussion (30 min - 1 hour): In this part the students will be given an opportunity to ask questions and discuss topics concerning the text or the contents of the Shahnameh.

Homework article: رستم افسانه یا واقعیت؟ (Rustam: myth or reality?)

Key words and expressions:

افگند and بیفگند - Very often you can see in classical Persian that the simple past is constructed by adding the particle بِ which does not change the meaning or tense of the verb, but emphasizes its past sense.

 دیو - In the Shahname, a div is a mythical demonic creature with generally great supernatural or physical power, who often appears as the rival of the Iranian heroes. Examples of such divs are Div-i Sepid or Axvan-div. However, in the earlier parts of the Shahname, divs are also associated with the ancient populations of the Iranian lands, who taught the earlier kings the arts of writing and masonry, etc.

Vocabulary

نیمروز

nimruz

south

گرد

gord 

hero

تیره

tire 

dark

پنداشتن

pendāštan 

to consider

بدین سان

badin sān 

in this way/manner

راه بریدن

rāh boridan

to cross a distance

شور

šur 

sweath

گور

  gur  

onager

تیز

tiz 

quickly

ران

rān 

thigh

تگ

tag 

pace

گران

garān 

slow (here)

کمند

kamand 

lasso

کیانی

keyāni 

related to Keys, kingly

به حلقه در آوردن

be halqe dar āvardan

to catch with a lasso

هژبر

hožabr

lion

پیکان

peykān  

arrowhead

بر افروختن

bar afruxtan

to kindle

خاشاک

xāšāk 

dry leaves and grass

هیزم

hizom 

wood

بریان کردن

beryān kardan 

to roast

خوان

xān

table, tablecloth 

لگام

legām 

bridle

چرا دیدن

čarā didan

to graze

مرغزار

marγzār 

meadow

نیستان

neyestān 

reedbed

بیشه

biše 

forest

یارستن

yārestān 

to dare

درودن

deroudan 

to reap

پاس

pās 

hour

کنام

konām 

lair

خفتن

xoftan 

to sleep

آشفته

āšofte 

confused, frightened

هوشیار

hušyār 

smart, wise

کارزار

kārezār 

battle

گرز

gorz 

mace

مغفر

maγfar 

helmet

خروش

xoruš 

cry

کوته (= کوتاه)

kutah 

short

ستوه

sotuh

defeated, ousted

Texts.

هفت خوان رستم

 

برون رفت پس پهلو نيمروز

ز پيش پدر گرد گيتي فروز

دو روزه بيک روزه بگذاشتي

شب تيره را روز پنداشتي

بدين سان همي رخش ببريد راه

بتابنده روز و شبان سياه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

يکي دشت پيش آمدش پر ز گور

يکي رخش را تيز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران

کمند و پي رخش و رستم سوار

نيابد ازو دام و دد زينهار

کمند کياني بينداخت شير

به حلقه درآورد گور دلير

کشيد و بيفگند گور آن زمان

بيامد برش چون هژبر دمان

ز پيکان تيرآتشي برفروخت

بدو خاک و خاشاک و هيزم بسوخت

بران آتش تيز بريانش کرد

ازان پس که بي پوست و بي جانش کرد

بخورد و بينداخت زو استخوان

همين بود ديگ و همين بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار

چرا ديد و بگذاشت در مرغزار

بر نيستان بستر خواب ساخت

در بيم را جاي ايمن شناخت

دران نيستان بيشه شير بود

که پيلي نيارست ازو ني درود

چو يک پاس بگذشت درنده شير

به سوي کنام خود آمد دلير

بر ني يکي پيل را خفته ديد

بر او يکي اسپ آشفته ديد

نخست اسپ را گفت بايد شکست

چو خواهم سوارم خود آيد به دست

سوي رخش رخشان برآمد دمان

چو آتش بجوشيد رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

همان تيز دندان به پشت اندرش

همي زد بران خاک تا پاره کرد

ددي را بران چاره بيچاره کرد

چو بيدار شد رستم تيزچنگ

جهان ديد بر شير تاريک و تنگ

چنين گفت با رخش کاي هوشيار

که گفتت که با شير کن کارزار

اگر تو شدي کشته در چنگ اوي

من اين گرز و اين مغفر جنگجوي

چگونه کشيدي به مازندران

کمند کياني و گرز گران

چرا نامدي نزد من با خروش

خروش توام چون رسيدي به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدي

ترا جنگ با شير کوته شدي

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زين برنهاد

ز يزدان نيکي دهش کرد ياد

 

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همي گشت رستم چو پيل دژم

کمندي به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزديک شد

به کردار شب روز تاريک شد

بيفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپيش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گويي سخن

ز کژي نه سر يابم از تو نه بن

نمايي مرا جاي ديو سپيد

همان جاي پولاد غندي و بيد

به جايي که بستست کاووس کي

کسي کاين بديها فگندست پي

نمايي و پيدا کني راستي

نياري به کار اندرون کاستي

من اين تخت و اين تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشي برين بوم و بر شهريار

ار ايدونک کژي نياري بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشاي يکباره چشم

تن من مپرداز خيره ز جان

بيابي ز من هرچ خواهي همان

ترا خانه بيد و ديو سپيد

نمايم من اين را که دادي نويد

به جايي که بستست کاووس شاه

بگويم ترا يک به يک شهر و راه

 

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشي برآورد چون رعد رخش

به ايرانيان گفت پس شهريار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد اين خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بيامد هم اندر زمان پيش اوي

يل دانش افروز پرخاشجوي

به نزديک کاووس شد پيلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غريويد بسيار و بردش نماز

بپرسيدش از رنجهاي دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسيد و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازين جادوان

همي رخش را کرد بايد روان

چو آيد به ديو سپيد آگهي

کز ارژنگ شد روي گيتي تهي

که نزديک کاووس شد پيلتن

همه نره ديوان شوند انجمن

همه رنجهاي تو بي بر شود

ز ديوان جهان پر ز لشکر شود

 

بفرمود سالار مازندران

به يکسر سپاه از کران تا کران

که يکسر بتازيد و جنگ آوريد

همه رسم و راه پلنگ آوريد

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نيلگون شد زمين آبنوس

چو برق درخشنده از تيره ميغ

همي آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش

ز بس نيزه و گونه گونه درفش

زمين شد به کردار درياي قير

همه موجش از خنجر و گرز و تير

دوان باد پايان چو کشتي بر آب

سوي غرق دارند گويي شتاب

همي گرز باريد بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بيد برگ

 

داستان سهراب

 

اگر تندبادي برايد ز کنج

بخاک افگند نارسيده ترنج

ستمکاره خوانيمش ار دادگر

هنرمند دانيمش ار بي هنر

اگر مرگ دادست بيداد چيست

ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست

ازين راز جان تو آگاه نيست

بدين پرده اندر ترا راه نيست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد اين در راز باز

برفتن مگر بهتر آيدش جاي

چو آرام يابد به ديگر سراي

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درين جاي رفتن نه جاي درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بيداد نيست

چو داد آمدش جاي فرياد نيست

جواني و پيري به نزديک مرگ

يکي دان چو اندر بدن نيست برگ

دل از نور ايمان گر آگنده اي

ترا خامشي به که تو بنده اي

برين کار يزدان ترا راز نيست

اگر جانت با ديو انباز نيست

به گيتي دران کوش چون بگذري

سرانجام نيکي بر خود بري

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کين که او با پدر چون بجست

 

کنون گر تو در آب ماهي شوي

و گر چون شب اندر سياهي شوي

وگر چون ستاره شوي بر سپهر

ببري ز روي زمين پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کين من

چو بيند که خاکست بالين من

ازين نامداران گردنکشان

کسي هم برد سوي رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار

ترا خواست کردن همي خواستار

چو بشنيد رستم سرش خيره گشت

جهان پيش چشم اندرش تيره گشت

بپرسيد زان پس که آمد به هوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داري ز رستم نشان

که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ايدونکه رستم تويي

بکشتي مرا خيره از بدخويي

ز هر گونه اي بودمت رهنماي

نجنبيد يک ذره مهرت ز جاي

چو برخاست آواز کوس از درم

بيامد پر از خون دو رخ مادرم

همي جانش از رفتن من بخست

يکي مهره بر بازوي من ببست

مرا گفت کاين از پدر يادگار

بدار و ببين تا کي آيد به کار

کنون کارگر شد که بيکار گشت

پسر پيش چشم پدر خوار گشت

همان نيز مادر به روشن روان

فرستاد با من يکي پهلوان

بدان تا پدر را نمايد به من

سخن برگشايد به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد

مرا نيز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشاي از جوشنم

برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره ديد

همه جامه بر خويشتن بردريد

همي گفت کاي کشته بر دست من

دلير و ستوده به هر انجمن

همي ريخت خون و همي کند موي

سرش پر ز خاک و پر از آب روي