Day 2 - The origins of Iran: The stories of Zahhak, Fereydun and Zal

In Day 2, after discussing the homework and answering the questions of the students, parts from the stories of Zahhak, Fereydun, and Manuchehr (Zal and Rudabeh) will be read.

Discussion of homework (1 hour): In this section the students will be required to read random passages from Day 1, translate and explain. They will have the opportunity to ask questions and answer the questions of the instructor. They will also be required to discuss the homework article in Persian.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In Day 2, the students will read passages from the stories of the mythical tyrant Zahhak, his foe and successor Fereydun, and the love story of Zal and Rudabeh, the parents of Rustam, the famous Iranian hero. As in the previous class, comparisons will be made with the Middle Persian traditional mythological and religious narratives, as found in the Zoroastrian religious texts of 9-12th centuries, and explanations will be given on the grammatical, stylistic, and etymological aspects of the text.

Questions and discussion (30 min.): In this section, the students will be free to ask any questions about the text and discuss the topics covered in the homework article in Persian

Homework article: داستان ضحاک و کاوه آهنگر و فریدون در شاهنامه (The story of Zahhak, Kaveh the Blacksmith, and Fereydun in the Shahnameh).

Key words and expressions: 

بد and بود - In classical Persian poetry the poets sometimes change the length of the vowel from long to short or vice versa. They do this in order to fit the metrics of the verse. In this case بد is the same as بود.

گشتن - In classical Persian and in modern literary language this verb is often used in the sense of شدن , i.e. “to become”.

Vocabulary:

شهریار

šahriyār 

king

زمانه

zamāne 

time, (also) world

نهان گشتن

nehān gaštan  

to become hidden

فرزانه

farzāne 

wise, sage

پراگنده شدن

parāgande šodan

to be spread

کام

kām 

wish, desire

دیوانه

divāne 

madman

خوار

xār 

humiliated

گزند

gazand 

harm

جز 

ǰoz 

except

کهتر

kehtar 

peasant, not noble 

تخمه

toxme 

seed, lineage

خورشگر

xorešgar

cook

ایوان

eyvān 

Iwan, palace

درمان

darmān 

cure

پرداختن

pardāxtan 

to empty

اژدها

aždahā 

dragon, snake

پاکیزه

pākize 

pious

گرانمایه

gerānmāye 

noble

پارسا

pārsā 

righteous

به هم بودن

be ham budan 

to be together

بیدادگر

bidādgar 

unjust

خوالیگر

xāligar 

cook

خون ریختن

xun rixtan 

to shed blood

جگر

ǰegar 

liver

کینه

kine 

hatred, rage 

کردار

kerdār 

acts, deeds

زنهار

zenhār

safety

چاره

čāre  

solution

ارجمند

arǰemand 

a worthy/noble person

نهفت

nehoft 

hiding place

از پی

az pey

for

ماهیان (= ماه)

māhyān 

month

دیریاز

dirbāz 

long-lasting

کاخ

kāx 

palace

جنگی

ǰangi 

warrior

سرو

sarv 

cypress

شاهوار

šāhvār 

in kingly manners

دمان

damān 

running, quickly

پالهنگ

pālahang

bridle

Texts:

ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهريار

برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام ديوانگان

هنر خوار شد جادويي ارجمند

نهان راستي آشکارا گزند

شده بر بدي دست ديوان دراز

به نيکي نرفتي سخن جز به راز

 

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمه پهلوان

خورشگر ببردي به ايوان شاه

همي ساختي راه درمان شاه

بکشتي و مغزش بپرداختي

مران اژدها را خورش ساختي

دو پاکيزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمايه و پارسا

يکي نام ارمايل پاکدين

دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد که بودند روزي به هم

سخن رفت هر گونه از بيش و کم

ز بيدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهاي بد اندر خورش

يکي گفت ما را به خواليگري

ببايد بر شاه رفت آوري

وزان پس يکي چاره اي ساختن

ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را که ريزند خون

يکي را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگري ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانه پادشاه جهان

گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن

به شيرين روان اندر آويختن

ازان روز بانان مردم کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پيش خواليگران تاختند

ز بالا به روي اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر

پر از خون دو ديده پر از کينه سر

همي بنگريد اين بدان آن بدين

ز کردار بيداد شاه زمين

از آن دو يکي را بپرداختند

جزين چاره اي نيز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بياميخت با مغز آن ارجمند

يکي را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بياري سر اندر نهفت

نگر تا نباشي به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جاي سرش زان سري بي بها

خورش ساختند از پي اژدها

ازين گونه هر ماهيان سي جوان

ازيشان همي يافتندي روان

 

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهي شبي دير ياز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد کز کاخ شاهنشهان

سه جنگي پديد آمدي ناگهان

دو مهتر يکي کهتر اندر ميان

به بالاي سرو و به فر کيان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه گاوسار

دمان پيش ضحاک رفتي به جنگ

نهادي به گردن برش پالهنگ

همي تاختي تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاک بيدادگر

بدريدش از هول گفتي جگر

يکي بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانه صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جاي

از آن غلغل نامور کدخداي

چنين گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگويي به راز

که خفته به آرام در خان خويش

برين سان بترسيدي از جان خويش

زمين هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت

که چونين شگفتي بشايد نهفت

که گر از من اين داستان بشنويد

شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز

که بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم کردن مگر چاره اي

که بي چاره اي نيست پتياره اي

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب يک يک بديشان بگفت

 

از آن نامداران بسيار هوش

يکي بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرک بنام

کزان موبدان او زدي پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پيش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود

که تخت مهي را سزاوار بود

فراوان غم و شادماني شمرد

برفت و جهان ديگري را سپرد

اگر باره آهنيني به پاي

سپهرت بسايد نماني به جاي

کسي را بود زين سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفريدون بود

زمين را سپهري همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر

بسان درختي شود بارور

به مردي رسد برکشد سر به ماه

کمر جويد و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون يکي سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه گاوسار

بگيردت زار و ببنددت خوار

 

يکي محضر اکنون ببايد نوشت

که جز تخم نيکي سپهبد نکشت

نگويد سخن جز همه راستي

نخواهد به داد اندرون کاستي

زبيم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزير

گواهي نوشتند برنا و پير

هم آنگه يکايک ز درگاه شاه

برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروي دژم

که بر گوي تا از که ديدي ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوه دادخواه

يکي بي زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همي بر سرم

تو شاهي و گر اژدها پيکري

ببايد بدين داستان داوري

که گر هفت کشور به شاهي تراست

چرا رنج و سختي همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آيد پديد

که نوبت ز گيتي به من چون رسيد

که مارانت را مغز فرزند من

همي داد بايد ز هر انجمن

 

فریدون

نهفته چو بيرون کشيد از نهان

به سه بخش کرد آفريدون جهان

يکي روم و خاور دگر ترک و چين

سيم دشت گردان و ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد

همه روم و خاور مراو را سزيد

به فرزند تا لشکري برگزيد

گرازان سوي خاور اندرکشيد

به تخت کيان اندر آورد پاي

همي خواندنديش خاور خداي

دگر تور را داد توران زمين

ورا کرد سالار ترکان و چين

يکي لشکري نا مزد کرد شاه

کشيد آنگهي تور لشکر به راه

بيامد به تخت کئي برنشست

کمر بر ميان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همي پاک توران شهش خواندند

از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد

مر او را پدر شاه ايران گزيد

هم ايران و هم دشت نيزه وران

هم آن تخت شاهي و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسي و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانان فرخ نژاد

 

نگه کرد پس ايرج نامور

برآن مهربان پاک فرخ پدر

چنين داد پاسخ که اي شهريار

نگه کن بدين گردش روزگار

که چون باد بر ما همي بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

همي پژمراند رخ ارغوان

کند تيره ديدار روشن روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج

پس از رنج رفتن ز جاي سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالين ز خشت

درختي چرا بايد امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد

تنش خون خورد بار کين آورد

خداوند شمشير و گاه و نگين

چو ما ديد بسيار و بيند زمين

از آن تاجور نامداران پيش

نديدند کين اندر آيين خويش

چو دستور باشد مرا شهريار

به بد نگذرانم بد روزگار

نبايد مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پيش ايشان دوان بي سپاه

بگويم که اي نامداران من

چنان چون گرامي تن و جان من

به بيهوده از شهريار زمين

مداريد خشم و مداريد کين

به گيتي مداريد چندين اميد

نگر تا چه بد کرد با جمشيد

به فرجام هم شد ز گيتي بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار

ببايد چشيدن بد روزگار

دل کينه ورشان بدين آورم

سزاوارتر زانکه کين آورم

 

زال و رودابه

چو خورشيد تابنده شد ناپديد

در حجره بستند و گم شد کليد

پرستنده شد سوي دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوي کاخ بنهاد روي

چنان چون بود مردم جفت جوي

برآمد سيه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهي بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پديد آمد آن دختر نامدار

دو بيجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدي اي جوانمرد شاد

درود جهان آفرين بر تو باد

خم چرخ گردان زمين تو باد

پياده بدين سان ز پرده سراي

برنجيدت اين خسرواني دو پاي

سپهبد کزان گونه آوا شنيد

نگه کرد و خورشيد رخ را بديد

شده بام از آن گوهر تابناک

به جاي گل سرخ ياقوت خاک

چنين داد پاسخ که اي ماه چهر

درودت ز من آفرين از سپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماک

خروشان بدم پيش يزدان پاک

همي خواستم تا خداي جهان

نمايد مرا رويت اندر نهان

کنون شاد گشتم بآواز تو

بدين خوب گفتار با ناز تو

يکي چاره راه ديدار جوي

چه پرسي تو بر باره و من به کوي

پري روي گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندي گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپيچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش ميان

بر شير بگشاي و چنگ کيان

بگير اين سيه گيسو از يک سوم

ز بهر تو بايد همي گيسوم