Day 4 - The story of Siavash

In Day 4, after discussing the homework article and the homework passages, we are going to read the tragic story of Siavash, whose life and death constitute one of the most beautiful and important parts of Shahname.

Discussion of homework (1 hour): In this section the students will read and translate passages from the texts of the previous day (the 7 labours of Rustam and the story of Sohrab). They will have the opportunity to ask questions and discuss the homework article in Persian.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): Day 4 will be entirely dedicated to the interesting yet tragic story of Siavash, the Iranian prince, who was killed by the hands of the Turanians. This story has deep mythological and religious connotations and has left a lasting influence on Iranian culture. The echo of this story is found even in modern literature, where we find the famous novel by Simin Daneshvar, Savushun (سووشون) (this name is the popular version of Siavashan).

Questions and discussion (30 min - 1 hour): In this part the students will be given an opportunity to ask questions and discuss topics concerning the text or the contents of the Shahnameh.

Homework article: کنگ دژ و سیاوش گرد از مهرداد بهار (Kang-dezh and Siavash-gard, an article by M. Bahar).

Key words and expressions:

 موبد - The original meaning of this word is “a Zoroastrian priest, religious official”. We can see this word appearing in the Achaemenid inscriptions (DB) and Ancient Greek narratives (Herodotus). It even appears in the New Testament (Mathew 2.1), as the name of the three sages who came to bow to the baby Jesus. However, in Shahname it is also used in a non-religious sense, meaning simply “a sage, a wise man”.

 برو بر - i.e. “over/on him”. This is a typical frame construction, which you can often see in the Shahname. The preposition بر is used both before and after the noun, yet having the same meaning as it would if it was used just once.

Vocabulary:

بدانگه (= به آن گاه)

badāngah 

at that time when

بانگ

bāng

a loud cry

در

dar 

court (here)

باز

bāz 

falcon

یوز

yuz 

panther

نخچیر

naxčir 

hunting animal, game

علوفه

‘alufe 

fodder

جایگه

ǰāygah 

camp

خرگاه

xargāh 

tent

پرستنده

parastande 

servant

نیو

niv 

a brave person, hero

خوب رخ

xubrox 

beauty (person)

شتافتن

šetāftan 

to hurry up

بهانه

bahāne  

a blame, a fault (here)

دوش

duš 

last night

بوم و بر

bum o bar

homeland

مست

mast 

drunk

سور

sur 

feast, banquet

خنجر

xanǰar 

dagger

آبگون

ābgun 

blue (here: shining)

کنیزک

kanizak 

girl

گزیدن

gazidan 

to bite

سپهبد

sepahbad 

general

گوزن

gavazn

reindeer 

از درِ

az dar-e

worthy of

خرم

xorram

marry, cheerful

پری

pari

fairy

بت

bot

idol

آزری

āzari 

Azar is the father of Ibrahim, who used to carve idols

فرخ

farrox

blessed, fortunate, happy

چرخ

čarx 

sky

بخت 

baxt

fortune, destiny

آزار

āzār

harm

پناهیدن

panāhidan 

to seek refuge

شیرفش

širfaš 

having the appearance of a lion

کش

kaš 

chest

مایه

māye 

riches

نای

nāy

trumpet, horn

رویین

ruyin

made of brass, copper

کوس

kus

drum

Texts.

داستان سیاوش

 

چنين گفت موبد که يک روز طوس

بدانگه که برخاست بانگ خروس

خود و گيو گودرز و چندي سوار

برفتند شاد از در شهريار

به نخچير گوران به دشت دغوي

ابا باز و يوزان نخچير جوي

فراوان گرفتند و انداختند

علوفه چهل روزه را ساختند

بدان جايگه ترک نزديک بود

زمينش ز خرگاه تاريک بود

يکي بيشه پيش اندر آمد ز دور

به نزديک مرز سواران تور

همي راند در پيش با طوس گيو

پس اندر پرستنده اي چند نيو

بران بيشه رفتند هر دو سوار

بگشتند بر گرد آن مرغزار

به بيشه يکي خوب رخ يافتند

پر از خنده لب هر دو بشتافتند

به ديدار او در زمانه نبود

برو بر ز خوبي بهانه نبود

بدو گفت گيواي فريبنده ماه

ترا سوي اين بيشه چون بود راه

چنين داد پاسخ که ما را پدر

بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

شب تيره مست آمد از دشت سور

همان چون مرا ديد جوشان ز دور

يکي خنجري آبگون برکشيد

همان خواست از تن سرم را بريد

 

چو کاووس روي کنيزک بديد

بخنديد و لب را به دندان گزيد

بهر دو سپهبد چنين گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

برين داستان بگذارنيم روز

که خورشيد گيرند گردان بيوز

گوزنست اگر آهوي دلبرست

شکاري چنين از در مهترست

 

بسي برنيآمد برين روزگار

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکي چون پري

به چهره بسان بت آزري

بگفتند با شاه کاووس کي

که برخوردي از ماه فرخنده پي

يکي بچه فرخ آمد پديد

کنون تخت بر ابر بايد کشيد

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوي

کزان گونه نشنيد کس موي و روي

جهاندار نامش سياوخش کرد

برو چرخ گردنده را بخش کرد

ازان کاو شمارد سپهر بلند

بدانست نيک و بد و چون و چند

ستاره بران بچه آشفته ديد

غمي گشت چون بخت او خفته ديد

بديد از بد و نيک آزار او

به يزدان پناهيد از کار او

چنين تا برآمد برين روزگار

تهمتن بيامد بر شهريار

چنين گفت کاين کودک شيرفش

مرا پرورانيد بايد به کش

چو دارندگان ترا مايه نيست

مر او را بگيتي چو من دايه نيست

بسي مهتر انديشه کرد اندر آن

نيآمد همي بر دلش برگران

به رستم سپردش دل و ديده را

جهانجوي گرد پسنديده را

 

چو آمد به کاووس شاه آگهي

که آمد سياووش با فرهي

بفرمود تا با سپه گيو و طوس

برفتند با ناي رويين و کوس

همه نامداران شدند انجمن

چو گرگين و خراد لشکرشکن

پذيره برفتند يکسر ز جاي

به نزد سياووش فرخنده راي

 

دگر روز شبگير سودابه رفت

بر شاه ايران خراميد تفت

بدو گفت کاي شهريار سپاه

که چون تو نديدست خورشيد و ماه

نه اندر زمين کس چو فرزند تو

جهان شاد بادا به پيوند تو

فرستش به سوي شبستان خويش

بر خواهران و فغستان خويش

همه روي پوشيدگان را ز مهر

پر ازخون دلست و پر از آب چهر

نمازش برند و نثار آورند

درخت پرستش به بار آورند

 

يکي مرد بد نام او هيربد

زدوده دل و مغز و رايش ز بد

که بتخانه را هيچ نگذاشتي

کليد در پرده او داشتي

سپهدار ايران به فرزانه گفت

که چون برکشد تيغ هور از نهفت

به پيش سياوش همي رو بهوش

نگر تا چه فرمايد آن دار گوش

به سودابه فرمود تا پيش اوي

نثار آورد گوهر و مشک و بوي

پرستندگان نيز با خواهران

زبرجد فشانند بر زعفران

چو خورشيد برزد سر از کوهسار

سياوش برآمد بر شهريار

برو آفرين کرد و بردش نماز

سخن گفت با او سپهد به راز

چو پردخته شد هيربد را بخواند

سخنهاي شايسته چندي براند

سياووش را گفت با او برو

بيآراي دل را به ديدار نو

برفتند هر دو به يک جا به هم

روان شادمان و تهي دل ز غم

چو برداشت پرده ز در هيربد

سياوش همي بود ترسان ز بد

شبستان همه پيشباز آمدند

پر از شادي و بزم ساز آمدند

همه جام بود از کران تا کران

پر از مشک و دينار و پر زعفران

درم زير پايش همي ريختند

عقيق و زبرجد برآميختند

زمين بود در زير ديباي چين

پر از در خوشاب روي زمين

مي و رود و آواي رامشگران

همه بر سران افسران گران

شبستان بهشتي شد آراسته

پر از خوبرويان و پرخواسته

سياوش چو نزديک ايوان رسيد

يکي تخت زرين درفشنده ديد

برو بر ز پيروزه کرده نگار

به ديبا بيآراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روي

بسان بهشتي پر از رنگ و بوي

نشسته چو تابان سهيل يمن

سر جعد زلفش سراسر شکن

يکي تاج بر سر نهاده بلند

فرو هشته تا پاي مشکين کمند

پرستار نعلين زرين بدست

به پاي ايستاده سرافگنده پست

سياوش چو از پيش پرده برفت

فرود آمد از تخت سودابه تفت

بيآمد خرامان و بردش نماز

به بر در گرفتش زماني دراز

همي چشم و رويش ببوسيد دير

نيآمد ز ديدار آن شاه سير

همي گفت صد ره ز يزدان سپاس

نيايش کنم روز و شب بر سه پاس

که کس را بسان تو فرزند نيست

همان شاه را نيز پيوند نيست

سياوش بدانست کان مهر چيست

چنان دوستي نز ره ايزديست

به نزديک خواهر خراميد زود

که آن جايگه کار ناساز بود

برو خواهران آفرين خواندند

به کرسي زرينش بنشاندند

بر خواهران بد زماني دراز

خرامان بيآمد سوي تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت وگوي

که اينت سر و تاج فرهنگ جوي

تو گويي به مردم نماند همي

روانش خرد برفشاند همي

 

بدين داستان نيز شب برگذشت

سپهر از بر کوه تيره بگشت

نشست از بر تخت سودابه شاد

ز ياقوت و زر افسري برنهاد

همه دختران را بر خويش خواند

بيآراست و بر تخت زرين نشاند

چنين گفت با هيربد ماه روي

کز ايدر برو با سياوش بگوي

که بايد که رنجه کني پاي خويش

نمايي مرا سرو بالاي خويش

 

دو گفت خورشيد با ماه نو

گر ايدون که بينند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه خوار

تو خورشيد داري خود اندر کنار

کسي کاو چو من ديد بر تخت عاج

ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت ار به مه ننگرد

کسي را به خوبي به کس نشمرد

اگر با من اکنون تو پيمان کني

نپيچي و انديشه آسان کني

يکي دختري نارسيده بجاي

کنم چون پرستار پيشت به پاي

به سوگند پيمان کن اکنون يکي

ز گفتار من سر مپيچ اندکي

چو بيرون شود زين جهان شهريار

تو خواهي بدن زو مرا يادگار

نماني که آيد به من بر گزند

بداري مرا همچو او ارجمند

من اينک به پيش تو استاده ام

تن و جان شيرين ترا داده ام

ز من هرچ خواهي همه کام تو

برآرم نپيچم سر از دام تو

سرش تنگ بگرفت و يک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک

رخان سياوش چو گل شد ز شرم

بياراست مژگان به خوناب گرم

چنين گفت با دل که از کار ديو

مرا دور داراد گيهان خديو

نه من با پدر بيوفايي کنم

نه با اهرمن آشنايي کنم

وگر سرد گويم بدين شوخ چشم

بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

يکي جادوي سازد اندر نهان

بدو بگرود شهريار جهان

همان به که با او به آواز نرم

سخن گويم و دارمش چرب و گرم

 

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آويخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پيش تو

بگفتم نهان از بدانديش تو

مرا خيره خواهي که رسوا کني

به پيش خردمند رعنا کني

بزد دست و جامه بدريد پاک

به ناخن دو رخ را همي کرد چاک

برآمد خروش از شبستان اوي

فغانش ز ايوان برآمد به کوي

يکي غلغل از باغ و ايوان بخاست

که گفتي شب رستخيزست راست

به گوش سپهبد رسيد آگهي

فرود آمد از تخت شاهنشهي

پرانديشه از تخت زرين برفت

به سوي شبستان خراميد تفت

بيامد چو سودابه را ديد روي

خراشيده و کاخ پر گفت و گوي

ز هر کس بپرسيد و شد تنگ دل

ندانست کردار آن سنگ دل

خروشيد سودابه در پيش اوي

همي ريخت آب و همي کند موي

چنين گفت کامد سياوش به تخت

برآراست چنگ و برآويخت سخت

که جز تو نخواهم کسي را ز بن

جز اينت همي راند بايد سخن

که از تست جان و دلم پر ز مهر

چه پرهيزي از من تو اي خوب چهر