Discussion of homework (1 hour): In this section the students will read and translate passages from the texts of the previous day (the story of Siavash). They will have an opportunity to ask questions and discuss the homework article in Persian.
Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In this section the students will read and study the love story of the Iranian hero Bizhan and the Turanian princess Manizheh. This story presents us with one of the famous love stories in the whole Shahnameh, and is especially noteworthy for its beautiful introduction. After reading each couplet, explanations will be given on the grammatical, stylistic, and etymological aspects of the text, accompanied with cultural and historical remarks.
Questions and discussion (30 min - 1 hour): In this part the students will be given an opportunity to ask questions and discuss topics concerning the text or the contents of the Shahnameh.
Homework article: نگاهی به داستان بیژن و منیژه (A look at the story of Bizhan and Manizheh)
Key words and expressions:
بهرام و کیوان و تیر - Mars, Saturn and Mercury, these are the original Persian names of these planets, while today the Arabic forms are being used: مریخ، زحل و عطارد.
بسیچ چیزی کردن - In Shahname this expression is used to express the meaning of “making preparations for something”.
سرای درنگ - Overall, this expression means “our transient world”. The first word means “an abode, a palace”, while the second one has a wide range of meanings, but here it means “rest”. Thus, literally, the expression can be translated as “the palace of rest”. It is a part of Firdawsi’s philosophy (and not only that of his) to consider this world just a temporary resting place on the journey of the human soul. He uses other similar expressions to convey the same meaning.
Vocabulary
شبه |
šabah |
a black stone |
قیر |
qir |
tar, a black substance |
آرایش |
ārāyeš |
adornments |
میان |
miyān |
waist, belt |
لاژورد |
lāžvārd |
lapis lazuli, a semi-precious blue stone |
زنگار |
zangār |
rust |
راغ |
rāγ |
plain, slope |
زاغ |
zāγ |
crow |
اندر اندودن |
andar andudan |
to rub into |
چهر |
čehr |
face |
زنگی |
zangi |
an African |
قار |
qār |
black, colour of tar |
گردون گردان |
gerdun-e gardān |
sky |
سست |
sost |
weak |
قیرگون |
qirgun |
black |
هراس |
harās |
fear |
جرس |
ǰaras |
bell |
نگهبان پاس |
negahbān-e pās |
night watch |
نشیب |
nešib |
slope |
فراز |
farāz |
mound |
پیدا بودن |
peydā budan |
to be visible |
جستن |
ǰastan |
to jump |
خروشیدن |
xorušidan |
to call (here) |
نیم (= نیستم) |
niyam |
I am not |
نهادن (> نه) |
nehādan |
to put down |
بزم |
bazm |
banquet |
ساز کردن |
sāz kardan |
to prepare |
چنگ |
čang |
hand |
چنگ |
čang |
lyre |
می |
mey |
wine |
نار |
nār |
pomgranate |
ترنج |
toranǰ |
bergamot orange |
بهی |
behi |
quince |
زدوده |
zodude |
clear, shining |
جام |
ǰām |
cup |
غم خوردن |
γam xordan |
to be sad |
گساردن |
gosārdan |
to fill, pour |
ساختن |
sāxtan |
to play an instrument (here) |
هاروت |
hārut |
an angel |
نیرنگ |
neyrang |
magic, charm, sorcery, spell |
Texts
بیژن و منیژه
شبي چون شبه روي شسته بقير
نه بهرام پيدا نه کيوان نه تير
دگرگونه آرايشي کرد ماه
بسيچ گذر کرد بر پيشگاه
شده تيره اندر سراي درنگ
ميان کرده باريک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تيره بر دشت و راغ
يکي فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سيه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتي بقير اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد يکي باد سرد
چو زنگي برانگيخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جويبار
کجا موج خيزد ز درياي قار
فرو ماند گردون گردان بجاي
شده سست خورشيد را دست و پاي
سپهر اندر آن چادر قيرگون
تو گفتي شدستي بخواب اندرون
جهان از دل خويشتن پر هراس
جرس برکشيده نگهبان پاس
نه آواي مرغ و نه هراي دد
زمانه زبان بسته از نيک و بد
نبد هيچ پيدا نشيب از فراز
دلم تنگ شد زان شب ديرياز
بدان تنگي اندر بجستم ز جاي
يکي مهربان بودم اندر سراي
خروشيدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چه بايد همي
شب تيره خوبت ببايد همي
بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب
يکي شمع پيش آر چون آفتاب
بنه پيشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و مي آغاز کن
بياورد شمع و بيامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
مي آورد و نار و ترنج و بهي
زدوده يکي جام شاهنشهي
مرا گفت برخيز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداري تباه
ز انديشه و داد فرياد خواه
جهان چون گذاري همي بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
گهي مي گساريد و گه چنگ ساخت
تو گفتي که هاروت نيرنگ ساخت
دلم بر همه کام پيروز کرد
که بر من شب تيره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم اي ماهروي
يکي داستان امشبم بازگوني
که دل گيرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خيره ماند سپهر
مرا مهربان يار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتيم جفت
بپيماي مي تا يکي داستان
بگويمت از گفته باستان
پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بيار اي بت خوب چهر
بخوان داستان و بيفزاي مهر
ز نيک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداري دل خويش تنگ
بتابي ازو چند جويي درنگ
نداند کسي راه و سامان اوي
نه پيدا بود درد و درمان اوي
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوي
بشعر آري از دفتر پهلوي
همت گويم و هم پذيرم سپاس
کنون بشنو اي جفت نيکي شناس
چو کيخسرو آمد بکين خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشيد بر تاج شاه
بپيوست با شاه ايران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بآب وفا روي خسرو بشست
بجويي که يک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جاي خواب
چو بهري ز گيتي برو گشت راست
که کين سياوش همي باز خواست
ببگماز بنشست يک روز شاد
ز گردان لشکر همي کرد ياد
بديبا بياراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کياني کلاه
نشسته بگاه اندرون مي بچنگ
دل و گوش داده بآواي چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فريبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گيو
چو گرگين ميلاد و شاپور نيو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بيژن رزم زن
همه باده خسرواني بدست
همه پهلوانان خسروپرست
مي اندر قدح چون عقيق يمن
بپيش اندرون لاله و نسترن
پريچهرگان پيش خسرو بپاي
سر زلفشان بر سمن مشک ساي
ز شهري بداد آمدستيم دور
که ايران ازين سوي زان سوي تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانيان نزد خسرو پيام
که نوشه زي اي شاه تا جاودان
بهر کشوري دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توي شهريار
ز هر بد تو باشي بهر شهر، يار
سر مرز توران در شهر ماست
ازيشان بما بر چه مايه بلاست
سوي شهر ايران يکي بيشه بود
که ما را بدان بيشه انديشه بود
چه مايه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم ميوه دار
چراگاه ما بود و فرياد ما
ايا شاه ايران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بيشه و مرغزار
به دندان چو پيلان بتن همچو کوه
وزيشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپايان و هم کشتمند
ازيشان بما بر چه مايه گزند
درختان کشته ندرايم ياد
بدندان به دو نيم کردند شاد
نيايد بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بيکباره برگشت بخت
کس از انجمن هيچ پاسخ نداد
مگر بيژن گيو فرخ نژاد
نهاد از ميان گوان پيش پاي
ابر شاه کرد آفرين خداي
که جاويد بادي و پيروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام مي
شب و روز بر ياد کاوس کي
که خرم بمينو بود جان تو
بگيتي پراگنده فرمان تو
من آيم بفرمان اين کار پيش
ز بهر تو دارم تن و جان خويش
بگرگين ميلاد گفت آنگهي
که بيژن بتوران نداند رهي
تو با او برو تا سر آب بند
هميش راهبر باش و هم يار مند
از آنجا بسيچيد بيژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بياورد گرگين ميلاد را
همآواز ره را و فرياد را
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامي خويش ترسيد مرد
دلش را بپيچيد آهرمنا
بد انداختن کرد با بيژنا
سگالش چنين بد نوشته جزين
نکرد ايچ ياد از جهان آفرين
کسي کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزوني وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
يکي دشت بيني همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بيشه و باغ و آب روان
يکي جايگه از در پهلوان
زمين پرنيان و هوا مشکبوي
گلابست گويي مگر آب جوي
ز عنبرش خاک و ز ياقوت سنگ
هوا مشکبوي و زمين رنگ رنگ
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پاليز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشيدن بلبل از شاخ سرو
ازين پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
پري چهره بيني همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادي گروه
منيژه کجا دخت افراسياب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشيده روي
همه سرو بالا همه مشک موي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي ببوي گلاب
اگر ما بنزديک آن جشنگاه
شويم و بتازيم يک روزه راه
بگيريم ازيشان پري چهره چند
بنزديک خسرو شويم ارجمند
بيامد بنزديک آن بيشه شد
دل کامجويش پر انديشه شد
بزير يکي سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
بنزديک آن خيمه خوب چهر
بيامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آواي رود و سرود
روان را همي داد گفتي درود
منيژه چو از خيمه کردش نگاه
بديد آن سهي قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهيل يمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز ديباي رومي برش
بپرده درون دخت پوشيده روي
بجوشيد مهرش دگر شد به خوي
فرستاد مر دايه را چون نوند
که رو زير آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه ديدار کيست
سياوش مگر زنده شد گر پريست
بپرسش که چون آمدي ايدرا
نيايي بدين بزمگاه اندرا
پريزاده اي گر سياوشيا
که دلها بمهرت همي جوشيا
وگر خاست اندر جهان رستخيز
که بفروختي آتش مهر تيز
که من ساليان اندرين مرغزار
همي جشن سازم بهر نوبهار
بدين بزمگه بر نديديم کس
ترا ديدم اي سرو آزاده بس