Day 10 - The battle between Esfandiar and Rustam

In Day 10, we are going to read and discuss passages from the chapter about the battle or duel that took place between the two great heroes of Iran, Esfandiar, the Iranian crown-prince and Rustam, the great Sistanian hero. The story tells the tragic story of Esfandiar’s death by the hands of Rustam, despite the latter’s efforts to prevent that.

Discussion of homework (1 hour): In this section, we are going to discuss the homework article (داستان اسفندیار شاهنامه چه بود). The discussion will be conducted in Persian. Besides that, the students will read passages from the last day’s chapters about the seven exploits of Esfandiar and translate them. They will also be given the opportunity to ask questions to the instructor about the issues they are having with the text of Shahnameh.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): The story that is going to be read in this section, is about the duel between Esfandiar, the Iranian crown-prince and Rustam, the great Sistanian hero (داستان رستم و اسفندیار). Esfandiar was sent by his father, Key Goshtasp, to arrest Rustam for his ‘inappropriate’ behaviour, and to bring him to the court. After Rustam’s refusal to obey the order of being chained and held captive, Esfandiar challenges him to prepare for a duel. During the reading of the text, explanations about the etymology of the interesting words, the cultural significance of different parts of the text and their stylistic value will be presented.

Questions and discussion (30 min.): In this section, the difficult words and expressions found in the passages from the story of the battle between Rustam and Esfandiar are going to be discussed. Questions will be asked by the instructor or he will talk (in Persian) about topics that are of interest for the students.

Homework article: رزم رستم و اسفندیار (The duel of Rostam and Esfandiar).

Key words and expressions: 

 می بوی مشک آید - “The fragrance of muscus is coming”. In Classical Persian texts you can often see the particle ‘می’, which gives the sense of continuity to the action, to change its place. This is not typical for the modern Persian, however, in the example below, the particle می is separated from the verb by two words, i.e. بوی ‘fragrance’ and مشک ‘muscus’.

Vocabulary

خوشگوار

xošgovār 

having good taste

خنک

xonok

blessed be

نوش

nuš 

the drink of immortality

درم

deram

money

نقل

naql

the taste of wine

نبید

nabid

wine

تنگدست

tangdast

poor

سنبل

sombol

hyacinth

پالیز

pāliz 

garden

بالیدن

bālidan 

to pride

نرگس

narges

narciss

دژم

dožam 

sad

خسپیدن

xospidan

to sleep

گشودن

gošudan 

to open

پیراهن

pirāhan 

shirt

گوا

govā 

witness

فرمانروا

farmānravā

commander

موییدن

muyidan

to weep, mourn

اندر بر گرفتن

andar bar gereftan

to take into arms

مردی

mardi

braveness, maniness

خو

xavv

weed

بانو

bānu    

queen; lady

تلخی

talxi

bitterness

زیستن

zistan

to live

هوش

huš 

death (here)

خوار مایه داشتن

xār-māye dāštan

to dismiss lightly

تهم

tahm

mighty

ایمن

imen

safe

ستاره شمار

setāre-šomar

astrologer

چرخ گردان

čarx-e gardān 

the Sky; destiny

هم پیشه

ham-piše

workmate; accomplice

آموزگار

āmuzegār 

teacher

ایدون

idun

like this

بخرد

bexrad

sage

نیا

niā 

grandfather, ancestor

دستان

dastān 

Dastan, the father of Rustam

رستخیز

rastaxiz

doomsday

شکریدن

šekaridan 

to hunt

ناهار

nāhār

meal

Text

 

داستان رستم و اسفندیار

 

کنون خورد بايد مي خوشگوار

که مي بوي مشک آيد از جويبار

هوا پر خروش و زمين پر ز جوش

خنک آنک دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبيد

سر گوسفندي تواند بريد

مرا نيست فرخ مر آن را که هست

ببخشاي بر مردم تنگدست

همه بوستان زير برگ گلست

همه کوه پرلاله و سنبلست

به پاليز بلبل بنالد همي

گل از ناله او ببالد همي

چو از ابر بينم همي باد و نم

ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تيره بلبل نخسپد همي

گل از باد و باران بجنبد همي

بخندد همي بلبل از هر دوان

چو بر گل نشيند گشايد زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

چو از ابر بينم خروش هژبر

بدرد همي باد پيراهنش

درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمين شد گوا

به نزديک خورشيد فرمانروا

که داند که بلبل چه گويد همي

به زير گل اندر چه مويد همي

نگه کن سحرگاه تا بشنوي

ز بلبل سخن گفتني پهلوي

همي نالد از مرگ اسفنديار

ندارد بجز ناله زو يادگار

چو آواز رستم شب تيره ابر

بدرد دل و گوش غران هژبر

 

ز بلبل شنيدم يکي داستان

که برخواند از گفته باستان

که چون مست باز آمد اسفنديار

دژم گشته از خانه شهريار

کتايون قيصر که بد مادرش

گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بيدار شد تيره شب

يکي جام مي خواست و بگشاد لب

چنين گفت با مادر اسفنديار

که با من همي بد کند شهريار

مرا گفت چون کين لهراسپ شاه

بخواهي به مردي ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بياري ز بند

کني نام ما را به گيتي بلند

جهان از بدان پاک بي خو کني

بکوشي و آرايشي نو کني

همه پادشاهي و لشکر تراست

همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

سر شاه بيدار گردد ز خواب

بگويم پدر را سخنها که گفت

ندارد ز من راستيها نهفت

وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر

به يزدان که بر پاي دارد سپهر

که بي کام او تاج بر سر نهم

همه کشور ايرانيان را دهم

ترا بانوي شهر ايران کنم

به زور و به دل جنگ شيران کنم

 

بدو گفت شاه اي پسنديده مرد

سخن گوي وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوي

کزين پرسشم تلخي آمد به روي

گر او چون زرير سپهبد بود

مرا زيستن زين سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست کيست

کزان درد ما را ببايد گريست

بدو گفت جاماسپ کاي شهريار

تواين روز را خوار مايه مدار

ورا هوش در زاولستان بود

به دست تهم پور دستان بود

به جاماسپ گفت آنگهي شهريار

به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهي

سپارم بدو تاج و تخت مهي

نبيند بر و بوم زاولستان

نداند کس او را به کاولستان

شود ايمن از گردش روزگار؟

بود اختر نيکش آموزگار؟

چنين داد پاسخ ستاره شمر

که بر چرخ گردان نيابد گذر

ازين بر شده تيز چنگ اژدها

به مردي و دانش که آمد رها

بباشد همه بودني بي گمان

نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پرانديشه شد

سرش را غم و درد هم پيشه شد

بد انديشه و گردش روزگار

همي بر بدي بودش آموزگار

 

چنين گفت با رستم اسفنديار

که اين نيک دل مهتر نامدار

من ايدون شنيدستم از بخردان

بزرگان و بيداردل موبدان

ازان برگذشته نياکان تو

سرافراز و دين دار و پاکان تو

که دستان بدگوهر ديوزاد

به گيتي فزوني ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند

همي رستخيز جهان داشتند

تنش تيره بد موي و رويش سپيد

چو ديدش دل سام شد نااميد

بفرمود تا پيش دريا برند

مگر مرغ و ماهي ورا بشکرند

بيامد بگسترد سيمرغ پر

نديد اندرو هيچ آيين و فر

ببردش به جايي که بودش کنام

ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سيمرغ ناهار بود

تن زال پيش اندرش خوار بود

بينداختش پس به پيش کنام

به ديدار او کس نبد شادکام

همي خورد افگنده مردار اوي

ز جامه برهنه تن خوار اوي

چو افگند سيمرغ بر زال مهر

برو گشت زين گونه چندي سپهر

ازان پس که مردار چندي چشيد

برهنه سوي سيستانش کشيد

پذيرفت سامش ز بي بچگي

ز ناداني و ديوي و غرچگي

خجسته بزرگان و شاهان من

نياي من و نيکخواهان من

ورا برکشيدند و دادند چيز

فراوان برين سال بگذشت نيز

يکي سرو بد نابسوده سرش

چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردي و بالا و ديدار اوي

به گردون برآمد چنين کار اوي

برين گونه ناپارسايي گرفت

بباليد و پس پادشاهي گرفت

 

تو اکنون به خوبي به ايوان بپوي

سخن هرچ ديدي به دستان بگوي

سليحت همه جنگ را ساز کن

ازين پس مپيماي با من سخن

پگاه آي در جنگ من چاره ساز

مکن زين سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببيني به آوردگاه

که گيتي شود پيش چشمت سياه

بداني که پيکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که اي شيرخوي

ترا گر چنين آمدست آرزوي

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوي خويش بشنيده اي

به گفتار ايشان بگرويده اي

که تيغ دليران بر اسفنديار

به آوردگه بر، نيايد به کار

ببيني تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نيز با نامداران مرد

به خويي به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همي گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنين گفت کاي نامجوي

چرا تيز گشتي بدين گفت و گوي

چو فردا بيابي به دشت نبرد

ببيني تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زيرم اسپي چوکوه

يگانه يکي مردمم چون گروه

گر از گرز من باد يابد سرت

بگريد به درد جگر مادرت

وگر کشته آيي به آوردگاه

ببندمت بر زين برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهريار

نجويد به آوردگه کارزار

 

کمان برگرفتند و تير خدنگ

ببردند از روي خورشيد رنگ

ز پيکان همي آتش افروختند

به بر بر زره را همي دوختند

دل شاه ايران بدان تنگ شد

بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردي به سوي کمان

نرستي کس از تير او بي گمان

به رنگ طبرخون شدي اين جهان

شدي آفتاب از نهيبش نهان

يکي چرخ را برکشيد از شگاع

تو گفتي که خورشيد شد در شراع

به تيري که پيکانش الماس بود

زره پيش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تير بگشاد شست

تن رستم و رخش جنگي بخست

بر رخش ازان تيرها گشت سست

نبد باره و مرد جنگي درست

همي تاخت بر گردش اسفنديار

نيامد برو تير رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد

سر نامور سوي بالا نهاد

همان رخش رخشان سوي خانه شد

چنين با خداوند بيگانه شد

به بالا ز رستم همي رفت خون

بشد سست و لرزان که بيستون

بخنديد چون ديدش اسفنديار

بدو گفت کاي رستم نامدار

چرا گم شد آن نيروي پيل مست

ز پيکان چرا پيل جنگي بخست

کجا رفت آن مردي و گرز تو

به رزم اندرون فره و برز تو

 

سپيده همانگه ز که بر دميد

ميان شب تيره اندر چميد

بپوشيد رستم سليح نبرد

همي از جهان آفرين ياد کرد

چو آمد بر لشکر نامدار

که کين جويد از رزم اسفنديار

بدو گفت برخيز ازين خواب خوش

برآويز با رستم کينه کش

 

چنين گفت رستم به اسفنديار

که اي سير ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار يزدان پاک

خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم

پي پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بيداد کوشي همي

دو چشم خرد را بپوشي همي

به خورشيد و ماه و به استا و زند

که دل را نراني به راه گزند

نگيري به ياد آن سخنها که رفت

وگر پوست بر تن کسي را بکفت

بيابي ببيني يکي خان من

روندست کام تو بر جان من

گشايم در گنج ديرينه باز

کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگيهاي خويش

به گنجور ده تا براند ز پيش

برابر همي با تو آيم به راه

کنم هرچ فرمان دهي پيش شاه

 

بدانست رستم که لابه به کار

نيايد همي پيش اسفنديار

کمان را به زه کرد و آن تير گز

که پيکانش را داده بد آب رز

همي راند تير گز اندر کمان

سر خويش کرده سوي آسمان

همي گفت کاي پاک دادار هور

فزاينده دانش و فر و زور

همي بيني اين پاک جان مرا

توان مرا هم روان مرا

که چندين بپيچم که اسفنديار

مگر سر بپيچاند از کارزار

تو داني که بيداد کوشد همي

همي جنگ و مردي فروشد همي

به بادافره اين گناهم مگير

توي آفريننده ماه و تير

چو خودکامه جنگي بديد آن درنگ

که رستم همي دير شد سوي جنگ

بدو گفت کاي سگزي بدگمان

نشد سير جانت ز تير و کمان

ببيني کنون تير گشتاسپي

دل شير و پيکان لهراسپي

يکي تير بر ترگ رستم بزد

چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود

بران سان که سيمرغ فرموده بود

بزد تير بر چشم اسفنديار

سيه شد جهان پيش آن نامدار

خم آورد بالاي سرو سهي

ازو دور شد دانش و فرهي

نگون شد سر شاه يزدان پرست

بيفتاد چاچي کمانش ز دست

گرفته بش و يال اسپ سياه

ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنين گفت رستم به اسفنديار

که آوردي آن تخم زفتي به بار

تو آني که گفتي که رويين تنم

بلند آسمان بر زمين بر زنم