Day 7 - The Great war between Key-Khosrow and Afrasiab

In Day 7, we are going to read passages about the great war that took place between Iran and Turan, and where Key-Khosrow victoriously defeated his grandfather and took over his kingdom. At the beginning of the class, the homework article from the previous lesson will be discussed and questions relating to the text will be answered.

Discussion of homework (1 hour): In the first section of the day, the students will discuss their homework article (قلعه‌ زیبد گناباد؛ محل وقوع جنگ دوازده رخ), and afterwards ask questions to the instructor and each other. The students will read passages from the story of the battle of Davazdah Rokh and translate. The main goal of this section is to give an opportunity to the students to clarify the issues they are having with the text and ask questions to the instructor.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In this section readings in the text of the chapter “The great war of Key-Khosrow with Afrasiab” (جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب) of Shahnameh will be conducted. Readings will be accompanied with explanations of the difficult words, expressions and grammatical points. Likewise, during the reading of the text, explanations about the etymology of the interesting words, the cultural significance of different parts of the text and their stylistic value will be presented.

Questions and discussion (30 min.): In this section, the main points of issue, related to the passages read from the story of the great war between Key-Khosrow and Afrasiab will be discussed. The instructor will talk about the topics that are of interest for the students.

Homework article: اسطوره کیخسرو در شاهنامه  (The myth of Key-Khosrow in Shahnameh)

Key words and expressions:

 شهر - ‘land’. In Modern Persian, this word has one simple meaning, i.e. ‘city’. However, in the classical and Middle and Old Persian languages it had the meaning of ‘land, country’. We find this word already in Darius’ Behistun inscription, where it is written as xšaça (‘empire’). The word has been borrowed in Armenian, and comes in the form of ‘ašxarh’.

Vocabulary

به سر شدن

be sar šodan 

to be over

آراستن

ārāstan 

to adorn

بی کران

bikarān 

boundless

کرنای

karnāy 

horn, trumpet

هامون

hāmun 

plain

پرده سرای

parde-sarāy 

the royal tent

شهر

šahr 

land

بارگاه

bārgāh 

court

مهره

mohre

drumstick (here)

جام

jām 

big drum (here)

اندرز

andarz 

council, advice

ربودن

robudan

to steal

نهنگ

nahang

alligator

راد

rād 

generous

روشن روان

rošan-ravān 

wise 

گزین کردن

gozin kardan

to choose

پرخاشخر

parxāšxar 

warrior

بینا دل

binādel 

wise, insightful

زرینه کفش

zarrine-kafš 

having golden shoes

خودکامه

xodkāme 

independent ruler

پهلوی

pahlavi

Pahlavi, ‘the language of old’ (currently the name of Middle Persian)

فرستاده

ferestāde  

messenger

نبشتن (= نوشتن)

nebeštan 

to write

بادا

bādā 

let it be

رزم ساختن

razm sāxtan

to make war

کلاه

kolāh 

crown

دهلیز

dahliz 

hall

درفش

derafš 

flag

آب

āb 

honor (here)

خويش

xiš 

relative

سحر گه

sahar-gah

morning

خسته

xaste

injured

گريان

griyān 

weeping, crying

هراسان

harāsān 

fear, horror

شبان

šabān 

shephard

رمه

rame

herd

خیره

xire

surprised, speechless, confused

عاج

āj 

ivory

جهانبين

jahānbin 

eye

نالیدن

nālidan

to weep

Text

جنگ بزرگ کیخسرو و افراسیاب

 

چو شد کار پيران ويسه بسر

بجنگ دگر شاه پيروزگر

بياراست از هر سوي مهتران

برفتند با لشکري بي کران

برآمد خروشيدن کرناي

بهامون کشيدند پرده سراي

بشهر اندرون جاي خفتن نماند

بدشت اندرون راه رفتن نماند

يکي تخت پيروزه بر پشت پيل

نهادند و شد روي گيتي چو نيل

نشست از بر تخت با تاج شاه

خروش آمد از دشت وز بارگاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور

زدي مهره در جام و بستي کمر

نبودي بهر پادشاهي روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنين بود در پادشاهي نشان

بمرزي که لشکر فرستاده بود

بسي پند و اندرزها داده بود

چو لهراسب و چون اشکش تيز چنگ

که از ژرف دريا ربودي نهنگ

دگر نامور رستم پهلوان

پسنديده و راد و روشن روان

بفرمودشان بازگشتن بدر

هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر

در گنج بگشاد و روزي بداد

بسي از روان پدر کرد ياد

سه تن را گزين کرد زان انجمن

سخن گو و روشن دل و تيغ زن

چو رستم که بد پهلوان بزرگ

چو گودرز بينادل آن پير گرگ

دگر پهلوان طوس زرينه کفش

کجا بود با کاوياني درفش

بهر نامداري و خودکامه اي

نبشتند بر پهلوي نامه اي

فرستادگان خواست از انجمن

زبان آور و بخرد و راي زن

که پيروز کيخسرو از پشت پيل

بزد مهره و گشت گيتي چو نيل

مه آرام بادا شما را مه خواب

مگر ساختن رزم افراسياب

 

نشسته برو شاه توران سپاه

بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه

ز بيرون دهليز پرده سراي

فراوان درفش بزرگان بپاي

زده بر در خيمه هر کسي

که نزديک او آب بودش بسي

برادر بد و چند جنگي پسر

ز خويشان شاه آنک بد نامور

همي خواست کآيد بپشت سپاه

بنزديک پيران بدان رزمگاه

سحر گه سواري بيامد چو گرد

سخنهاي پيران همه ياد کرد

همه خستگان از پس يکدگر

رسيدند گريان و خسته جگر

همي هر کسي ياد کرد آنچ ديد

وزان بد کز ايران بديشان رسيد

ز پيران و لهاک و فرشيدورد

وزان نامداران روز نبرد

کزيشان چه آمد بروي سپاه

چه زاري رسيد اندر آن رزمگاه

همان روز کيخسرو آنجا رسيد

زمين کوه تا کوه لشکر کشيد

بزنهار شد لشکر ما همه

هراسان شد از بي شباني رمه

چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت

سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت

خروشان فرود آمد از تخت عاج

بپيش بزرگان بينداخت تاج

خروشي ز لشکر بر آمد بدرد

رخ نامداران شد از درد زرد

ز بيگانه خيمه بپرداختند

ز خويشان يکي انجمن ساختند

ازان درد بگريست افراسياب

همي کند موي و همي ريخت آب

همي گفت زار اين جهانبين من

سوار سرافراز رويين من

جهانجوي لهاک و فرشيدورد

سواران و گردان روز نبرد

ازين جنگ پور و برادر نماند

بزرگان و سالار و لشکر نماند

بناليد و برزد يکي باد سرد

پس آنگه يکي سخت سوگند خورد

بيزدان که بيزارم از تخت و گاه

اگر نيز بيند سر من کلاه

قبا جوشن و اسب تخت منست

کله خود و نيزه درخت منست

ازين پس نخواهم چميد و چريد

و گر خويشتن تاج را پروريد

مگر کين آن نامداران خويش

جهانجوي و خنجرگزاران خويش

بخواهم ز کيخسرو شوم زاد

که تخم سياوش بگيتي مباد

 

برانگيخت شبرنگ بهزاد را

که دريافتي روز تگ باد را

ميان بسته با نيزه و خود و گبر

همي گرد اسبش بر آمد بابر

ميان دو صف شيده او را بديد

يکي باد سرد از جگر بر کشيد

بدو گفت پور سياوش رد

توي اي پسنديده پرخرد

نبيره جهاندار توران سپاه

که سايد همي ترگ بر چرخ ماه

جز آني که بر تو گماني برد

جهانديده يي کو خرد پرورد

اگر مغز بوديت با خال خويش

نکردي چنين جنگ را دست پيش

اگر جنگ جويي ز پيش سپاه

برو دور بگزين يکي رزمگاه

کز ايران و توران نبينند کس

نخواهيم ياران فريادرس

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که اي شير درنده در کارزار

منم داغ دل پور آن بيگناه

سياوش که شد کشته بر دست شاه

بدين دشت از ايران به کين آمدم

نه از بهر گاه و نگين آمدم

ز پيش پدر چونک برخاستي

ز لشکر نبرد مرا خواستي

مرا خواستي کس نبودي روا

که پيشت فرستادمي ناسزا

کنون آرزو کن يکي رزمگاه

بديدار دور از ميان سپاه

نهادند پيمان که از هر دو روي

بياري نيايد کسي کينه جوي

هم اينها که دارند با ما درفش

ز بد روي ايشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشکر بدور

چنانچون شود مرد شادان بسور

بيابان که آن از در رزم بود

بدانجايگه مرز خوارزم بود

رسيدند جايي که شير و پلنگ

بدان شخ بي آب ننهاد چنگ

نپريد بر آسمانش عقاب

ازو بهره اي شخ و بهري سراب

نهادند آوردگاهي بزرگ

دو اسب و دو جنگي بسان دو گرگ

سواران چو شيران اخته زهار

که باشند پر خشم روز شکار

بگشتند با نيزه هاي دراز

چو خورشيد تابنده گشت از فراز

نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان

پر از آب برگستوان و عنان

برومي عمود و بشمشير و تير

بگشتند با يکدگر ناگزير

زمين شد ز گرد سواران سياه

نگشتند سير اندر آوردگاه

چو شيده دل و زور خسرو بديد

ز مژگان سرشکش برخ برچکيد

بدانست کان فره ايزديست

ازو بر تن خويش بايد گريست

همان اسبش از تشنگي شد غمي

بنيروي مرد اندر آمد کمي

چو درمانده شد با دل انديشه کرد

که گر شاه را گويم اندر نبرد

بيا تا به کشتي پياده شويم

ز خوي هر دو آهار داده شويم

پياده نگردد که عار آيدش

ز شاهي تن خويش خوار آيدش

بدين چاره گر زو نيابم رها

شدم بي گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها بتيغ و سنان

کند هر کسي جنگ و پيچد عنان

پياه به آيد که جوييم جنگ

بکردار شيران بيازيم چنگ

جهاندار خسرو هم اندر زمان

بدانست انديشه بدگمان

بدل گفت کين شير با زور و جنگ

نبيره فريدون و پور پشگ

گر آسوده گردد تن آسان کند

بسي شير دلرا هراسان کند

اگر من پياده نگردم به جنگ

به ايرانيان بر کند جاي تنگ

بدو گفت رهام کاي تاجور

بدين کار ننگي مگردان گهر

چو خسرو پياده کند کارزار

چه بايد بر اين دشت چندين سوار

اگر پاي بر خاک بايد نهاد

من از تخم کشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پيش او جنگ ساز

نه شاه جهاندار گردن فراز

برهام گفت آن زمان شهريار

که اي مهربان پهلوان سوار

چو شيده دلاور ز تخم پشنگ

چنان دان که با تو نيايد به جنگ

ترا نيز با رزم او پاي نيست

بترکان چنو لشکر آراي نيست

يکي مرد جنگي فريدون نژاد

که چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ

پياده بسازيم جنگ پلنگ

وزان سو بر شيده شد ترجمان

که دوري گزين از بد بدگمان

جز از بازگشتن ترا راي نيست

که با جنگ خسرو ترا پاي نيست

بهنگام کردن ز دشمن گريز

به از کشتن و جستن رستخيز

بدان نامور ترجمان شيده گفت

که آورد مردان نشايد نهفت

چنان دان که تا من ببستم کمر

همي برفرازم بخورشيد سر

بدين زور و اين فره و دستبرد

نديدم بآوردگه نيز گرد

وليکن ستودان مرا از گريز

به آيد چو گيرم بکاري ستيز

هم از گردش چرخ بر بگذرم

وگر ديده اژدها بسپرم

گر ايدر مرا هوش بر دست اوست

نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

ندانم من اين زور مردي ز چيست

برين نامور فره ايزديست

پياده مگر دست يابم بدوي

بپيکار خون اندر آرم بجوي

بشيده چنين گفت شاه جهان

که اي نامدار از نژاد مهان

ز تخم کيان بي گمان کس نبود

که هرگز پياده نبرد آزمود

وليکن ترا گرد چنينست کام

نپيچم ز راي تو هرگز لگام

فرود آمد از اسب شبرنگ شاه

ز سر برگرفت آن کياني کلاه

برهام داد آن گرانمايه اسب

پياده بيامد چو آذرگشسب

پياده چو از دور ديدش پشنگ

فرود آمد از باره جنگي پلنگ

بهامون چو پيلان بر آويختند

همي خاک با خون برآميختند

چو شيده بديد آن بر و برز شاه

همان ايزدي فر و آن دستگاه

همي جست کآيد مگر زو رها

که چون سر بشد تن نيارد بها

چو آگاه شد خسرو از روي اوي

وزان زور و آن برز بالاي اوي

گرفتش بچپ گردن و راست پشت

برآورد و زد بر زمين بر درشت

همه مهره پشت او همچو ني

شد از درد ريزان و بگسست پي

يکي تيغ تيز از ميان بر کشيد

سراسر دل نامور بر دريد

برو کرد جوشن همه چاک چاک

همي ريخت بر تارک از درد خاک

برهام گفت اين بد بدسگال

دلير و سبکسر مرا بود خال

پس از کشتنش مهرباني کنيد

يکي دخمه خسرواني کنيد

تنش را بمشک و عبير و گلاب

بشويي مغزش بکافور ناب

بگردنش بر طوق مشکين نهيد

کله بر سرش عنبرآگين نهيد

نگه کرد پس ترجمانش ز راه

بديد آن تن نامبردار شاه

که با خون ازان ريگ برداشتند

سوي لشکر شاه بگذاشتند

بيامد خروشان بنزديک شاه

که اي نامور دادگر پيشگاه

يکي بنده بودم من او را نوان

نه جنگي سواري و نه پهلوان

بمن بر ببخشاي شاها بمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

بدو گفت شاه آنچ ديدي ز من

نيا را بگو اندر آن انجمن

زمين را ببوسيد و کرد آفرين

بسيچيد ره سوي سالار چين

وزان دشت کيخسرو کينه جوي

سوي لشکر خويش بنهاد روي