Day 8 - The reign of Goshtasp and the war of Religion

In Day 8, we will read passages from the chapter written by the poet Daqiqi, which is retelling the story of the war that took place between Goshtasp, the Iranian king, and Arjasp the Turanian. This war was of great significance for Zoroastrianism, for in it the fate of that religion was decided, according to the traditional narrative.

Discussion of homework (1 hour): In this section, the students will discuss their homework article (اسطوره کیخسرو در شاهنامه) in Persian, and also ask questions to the instructor. Besides that, the students will read passages from the last day chapter about the great war between Key-Khosrow and Afrasiab and translate them. They will also have the opportunity to talk about the issues they are having with the text of Shahnameh.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In this section, we are going to read passages from the story of the war that took place between Goshtasp, the Iranian king, and Arjasp the Turanian, over the Zoroastrian faith. The initial passages will also include the explanations of Firdawsi, about the circumstances by which he decided to include this story in his epic.

Questions and discussion (30 min.): In this section, the difficulties or problems students are having in relation to the passages read about the reign of Goshtasp and the war of Religion will be discussed. 

Homework article: گزارشی در مورد کتاب یادگار زریران (A review of the book “The Memorial of Zarer”).

Key words and expressions: 

 یزدان - ‘God’. In Shahnameh this word commonly denotes God, the sole creator of the universe. However, originally it is the plural of the word ‘yazad’, i.e. which denotes the spiritual beings or minor divinities in Zoroastrianism, whose function was to help the Creator in maintaining the order of the world and to fight the Evil-spirit.

دین بهی - ‘the good religion’. This is the name, by which Zoroastrianism was called by its worshippers.

Vocabulary

گلاب

golāb 

rose water

نازیدن

nāzidan  

to be proud of

درشت

dorošt 

rude

مشت

mošt 

fist, handful

شتافتن

šetāftan 

to hurry

ازین باره (= دربارۀ این)

az-in bāre

about this

روزگار

ruzegār 

life (here)

جفت

joft

pair

رخت

raxt

garment

نوبهار

nobahār 

Nobahar, a temple in Balkh

مکه

makke

Mecca

تازی

tāzi 

Arab

یزدان

yazdān  

the God

آفرین خانه

āfarin-xāne 

temple

پلاس

palās 

outworn garments

بیگانه

bigāne 

foreigner

یاره

yāre 

neckband, collar

فرو هشتن

foru heštan

to let something fall

دادگر

dādgar 

the God, the Just One

نیایش

niyāyeš 

worship

زیبنده

zibande

fitting

میش

miš 

sheep

یازیدن

yāzidan 

to stretch (the hand)

بجای آوردن

bejāy āvardan 

to accomplish

قیصر

qeisar

emperor

کارزار

kārezār

battle

گزيد

gazid

tax

بند

band

chain

باژ

bāž 

tax

هامال

hāmāl 

equal, friend

ستدن

setadan 

to take away

گشن

gošn 

wide, big

بدگنش

badkoneš 

evil-doer

رهنمون

rahnemun

leader, guide

اختر

axtar

constellation

هژیر

hožir 

nice, acceptable

سالار

sālār 

ruler

همداستان بودن

hamdāstān budan 

to agree, consent

ساو

sāv

a kind of tax

نره

narre

male

 

Text

پادشاهی گشتاسپ

 

چنان ديد گوينده يک شب به خواب

که يک جام مي داشتي چون گلاب

دقيقي ز جايي پديد آمدي

بران جام مي داستانها زدي

به فردوسي آواز دادي که مي

مخور جز بر آيين کاوس کي

که شاهي ز گيتي گزيدي که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گيرنده شهر

ز شادي به هر کس رسانيده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازين پس به چين اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشايند راه

نبايدش گفتن کسي را درشت

همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدين نامه گر چند بشتافتي

کنون هرچ جستي همه يافتي

ازين باره من پيش گفتم سخن

سخن را نيامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مايه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگويم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت

 

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزين شد بران نوبهار

که يزدان پرستان بدان روزگار

مران جاي را داشتندي چنان

که مر مکه را تازيان اين زمان

بدان خانه شد شاه يزدان پرست

فرود آمد از جايگاه نشست

ببست آن در آفرين خانه را

نماند اندرو خويش و بيگانه را

بپوشيد جامه پرستش پلاس

خرد را چنان کرد بايد سپاس

بيفگند ياره فرو هشت موي

سوي روشن دادگر کرد روي

همي بود سي سال پیشش بپای

برينسان پرستيد بايد خداي

نيايش همي کرد خورشيد را

چنان بوده بد راه جمشيد را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زيبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت يزدان پرستنده شاه

مرا ايزد پاک داد اين کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بيرون کنيم از رم ميش گرگ

سوي راه يزدان بيازيم چنگ

بر آزاده گيتي نداريم تنگ

چو آيين شاهان بجاي آوريم

بدان را به دين خداي آوريم

يکي داد گسترد کز داد اوي

ابا گرگ ميش آب خوردي به جوي

پس آن دختر نامور قيصرا

که ناهيد بد نام آن دخترا

کتايونش خواندي گرانمايه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

يکي نامور فرخ اسفنديار

شه کارزاري نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشير زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گیتي بران شاه نو راست شد

فريدون ديگر همي خواست شد

گزيدش بدادند شاهان همه

نشستش دل نيک خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خداي

که ديوان بدندي به پيشش به پاي

گزيتش نپذرفت و نشنيد پند

اگر پند نشنيد زو ديد بند

وزو بستدي نيز هر سال باژ

چرا داد بايد به هامال باژ

 

چو يک چند سالان برآمد برين

درختي پديد آمد اندر زمين

در ايوان گشتاسپ بر سوي کاخ

درختي گشن بود بسيار شاخ

همه برگ وي پند و بارش خرد

کسي کو خرد پرورد کي مرد

خجسته پي و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کيان گفت پيغمبرم

سوي تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرين گفت بپذير دين

نگه کن برين آسمان و زمين

که بي خاک و آبش برآورده ام

نگه کن بدو تاش چون کرده ام

نگر تا تواند چنين کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ايدونک داني که من کردم اين

مرا خواند بايد جهان آفرين

ز گوينده بپذير به دين اوي

بياموز ازو راه و آيين اوي

نگر تا چه گويد بران کار کن

خرد برگزين اين جهان خوار کن

بياموز آيين و دين بهي

که بي دين ناخوب باشد مهي

چو بشنيد ازو شاه به دين به

پذيرفت ازو راه و آيين به

 

چو چندي برآمد برين روزگار

خجسته ببود اختر شهريار

به شاه کيان گفت زردشت پير

که در دين ما اين نباشد هژير

که تو باژ بدهي به سالار چين

نه اندر خور دين ما باشد اين

نباشم برين نيز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

به ترکان نداد ايچ کس باژ و ساو

برين روزگار گذشته بتاو

پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز

نفرمايمش دادن اين باژ چيز

پس آگاه شد نره ديوي ازين

هم اندر زمان شد سوي شاه چين

بدو گفت کاي شهريار جهان

جهان يکسره پيش تو چون کهان

به جاي آوريدند فرمان تو

نتابد کسي سر ز پيمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همي سوي ترکان سپاه

برد آشکارا همه دشمني

ابا تو چنو کرد يارد مني

چو ارجاسپ بشنيد گفتار ديو

فرود آمد از گاه گيهان خديو

از اندوه او سست و بيمار شد

دل و جان او پر ز تيمار شد

تگينان لشکرش را پيش خواند

شنيده سخن پيش ايشان براند

بدانيد گفتا کز ايران زمين

بشد فره و دانش و پاک دين

يکي جادو آمد به دين آوري

به ايران به دعوي پيغمبري

همي گويد از آسمان آمدم

ز نزد خداي جهان آمدم

خداوند را ديدم اندر بهشت

من اين زند و استا همه زو نوشت

 

مر او را بگويي کزين راه زشت

بگرد و بترس از خداي بهشت

مر آن پير ناپاک را دور کن

بر آيين ما بر يکي سور کن

گر ايدونک نپذيرد از ما سخن

کند روي تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوريم

يکي خوب لشکر فراز آوريم

به ايران شويم از پس کار اوي

نترسيم از آزار و پيکار اوي

برانيمش از پيش و خوارش کنيم

ببنديم و زنده به دارش کنيم

 

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پيچيدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پير جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزينان ايران و اسپهبدان

گوان جهان ديده و موبدان

بخواند آن همه آذران پيش خويش

بياورد استا و بنهاد پيش

پيمبرش را خواند و موبدش را

زرير گزيده سپهبدش را

زرير سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفنديار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار گاه

جهان از بدي ويژه او داشتي

به رزم اندرون نيژه او داشتي

 

همان چون بگفت اين سخن شهريار

زرير سپهدار و اسفنديار

کشيدند شمشير و گفتند اگر

کسي باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دين آوري

سر اندر نيارد به فرمانبري

نيايد بدرگاه فرخنده شاه

نبندد ميان پيش رخشنده گاه

نگريد ازو راه و دين بهي

مرين دين به را نباشد رهي

به شمشير جان از تنش بر کنيم

سرش را به دار برين بر کنيم

 

چو از بلخ بامي به جيحون رسيد

سپهدار لشکر فرود آوريد

بشد شهريار از ميان سپاه

فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمايه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودي بر او آشکارا نهان

ستاره شناس و گرانمايه بود

ابا او به دانش کرا پايه بود

بپرسيد ازو شاه و گفتا خداي

ترا دين به داد و پاکيزه راي

چو تو نيست اندر جهان هيچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببايدت کردن ز اختر شمار

بگويي همي مر مرا روي کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بيشتر باشد اينجا درنگ

نيامد خوش آن پير جاماسپ را

به روي دژم گفت گشتاسپ را

که ميخواستم کايزد دادگر

ندادي مرا اين خرد وين هنر

مرا گر نبودي خرد شهريار

نکردي زمن بودني خواستار

مگر با من از داد پيمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوي گفتا به نام خداي

بدين و به دين آور پاک راي

به جان زرير آن نبرده سوار

به جان گرانمايه اسفنديار

که نه هرگزت روي دشمن کنم

نفرمايمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرين کار داني بگوي

که تو چاره داني و من چاره جوي

خردمند گفت اين گرانمايه شاه

هميشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده ميازار و بنداز خشم

خنک آنکسي کو نبيند به چشم

بدان اي نبرده کي نامجوي

چو در رزم روي اندر آري بروي

بدانگه کجا بانگ و ويله کنند

تو گويي همي کوه را برکنند

به پيش اندر آيند مردان مرد

هوا تيره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببيني بگشته کبود

زمين پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهاي گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به گوش اندر آيد ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعره بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمين سرخ گردد از ان خونها

تو گويي هوا ابر دارد همي

وزان ابر الماس بارد همي

بسي بي پدر گشته بيني پسر

بسي بي پسر گشته بيني پدر