Day 9 - The seven labours of Esfandiar

In Day 9, we are going to read and discuss passages from the chapter about the seven labours or exploits of Esfandiar, which he accomplished on his way to the heart of Turan, in order to free his two captive sisters. At the beginning of the class, the homework article from the previous lesson will be discussed and questions relating to the text will be answered.

Discussion of homework (1 hour): In this section, we are going to discuss the homework article (گزارشی در مورد کتاب یادگار زریران) which is mentioned in the previous class. The discussion will be conducted in Persian, in order to encourage students to advance their skills in conversational Persian. Besides that, the students will read passages from the last day’s chapters about the reign of Goshtasp and translate them. They will also be given the opportunity to ask questions to the instructor about the issues they are having with the text of Shahnameh.

Readings in Shahnameh (2-2.5 hours): In this section of the class, the students will read passages from the story of “The seven labours of Esfandiar” (داستان هفتخوان اسفندیار), an epic story resembling in a sense to the heroic feats of a more popular Iranian hero, Rustam. Esfandyar, the Iranian crown-prince, who is posed to become the future ruler of the empire, has to undergo the trial of freeing his captive sisters from the hands of the Turanians, in order to be recognised as the new king by his father, Goshtasp. While the text, explanations about the etymology of the interesting words, the cultural significance of different parts of the text and their stylistic value will be presented.

Questions and discussion (30 min.): In this section, the main focus will be on the points of issue that students are having in relation to the passages read from the story of the seven labours of Esfandiar. Questions will be asked by the instructor or he will talk (in Persian) about topics that are of interest for the students.

Homework article: داستان اسفندیار شاهنامه چه بود (What was the story of Esfandiar in Shahnameh).

Key words and expressions:

 آوردن - this word, which has the meaning of ‘to bring’, and a range of meaning in combination with different prepositions, has as its present stem ‘آور’. However, Ferdowsi occasionally prefers to use instead of it the stem ‘آر’. In current-day Persian speech, this form of the stem is also the preferred one.

Vocabulary

داستان راندن

dāstān rāndan

to tell a story

رویین

ruyin

made of brass, copper

دژ

dež 

fortress

سراپرده

sarāparde

royal tent

خیمه

xeyme

tent

رامشگر

rāmešgar 

musician

جام

jām 

cup

دمادم

damādam 

one after another

سپردن

sepordan

to give 

پیوند

peyvand

relative

به گرد دروغ گردیدن

be gerd-e doruγ gardidan

to tell lies

فروغ گرفتن

foruγ gereftan

to gain importance; to be accepted (here)

اکنون

aknun

now

فرسنگ

farsang

farsang, a measure of distance (5.6 km)

ایدر

idar

here

شارستن

šārestan 

city

آبشخور

ābešxor 

food, fodder

رها یافتن

rahā yāftan

to escape

فریب

farib

lie, trickery

دریدن

daridan

to tear

سلیح

salih

weapon

حصار

hesār

siege

چیزی به کار آمدن

čizi be kār āmadan

to need something

کشتمند

keštmand 

sowing field

برومند

barumand 

fruitful

آسیا

āsyā 

mill

لشکر به آیین داشتن

laškar be āyin dāštan

to keep the army in order

خفتان

xeftān 

armour

سترگ

sotorg

scary, aweful

یال

yāl  

neck

بر

bar

chest

گوپال

gupāl 

mace

کمان

kamān 

bow

غریدن

γoridan 

to roar

غرنده

γorande 

roaring

پولاد

pulād 

steel

تن درست

tandorost

healthy

دد

dad

beast

عنان

‘enān

bridle

چاک کردن

čāk kardan

to pierce

 

Text.

داستان هفتخوان اسفندیار

 

سخن گوي دهقان چو بنهاد خوان

يکي داستان راند از هفتخوان

ز رويين دژ و کار اسفنديار

ز راه و ز آموزش گرگسار

چنين گفت کو چون بيامد به بلخ

زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همي راند تا پيشش آمد دو راه

سراپرده و خيمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بياراستند

مي و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشکر همه

نشستند بر خوان شاه رمه

يکي جام زرين به کف برگرفت

ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار

شود داغ دل پيش اسفنديار

بفرمود تا جام زرين چهار

دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت کاي تيره بخت

رسانم ترا من به تاج و به تخت

گر ايدونک هرچت بپرسيم راست

بگويي همه شهر ترکان تراست

چو پيروز گردم سپارم ترا

به خورشيد تابان برآرم ترا

نيازارم آنرا که پيوند تست

هم آنرا که پيوند فرزند تست

وگر هيچ گردي به گرد دروغ

نگيرد بر من دروغت فروغ

ميانت به خنجر کنم بدو نيم

دل انجمن گردد از تو به بيم

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که اي نامور فرخ اسفنديار

ز من نشنود شاه جز گفت راست

تو آن کن که از پادشاهي سزاست

بدو گفت رويين دژ اکنون کجاست

که آن مرز ازين بوم ايران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند

کدام آنک ازو هست بيم و گزند

سپه چند باشد هميشه دروي

ز بالاي دژ هرچ داني بگوي

چنين داد پاسخ ورا گرگسار

که اي شيردل خسرو شهريار

سه راهست ز ايدر بدان شارستان

که ارجاسپ خواندش پيکارستان

يکي در سه ماه و يکي در دو ماه

گر ايدون خورش تنگ باشد به راه

گيا هست و آبشخور چارپاي

فرود آمدن را نيابي تو جاي

سه ديگر به نزديک يک هفته راه

بهشتم به رويين دژ آيد سپاه

پر از شير و گرگست و پر اژدها

که از چنگشان کس نيابد رها

فريب زن جادو و گرگ و شير

فزونست از اژدهاي دلير

يکي را ز دريا برآرد به ماه

يکي را نگون اندر آرد به چاه

بيابان و سيمرغ و سرماي سخت

که چون باد خيزد به درد درخت

ازان پس چو رويين دژ آيد پديد

نه دژ ديد ازان سان کسي نه شنيد

سر باره برتر ز ابر سياه

بدو در فراوان سليح و سپاه

به گرد اندرش رود و آب روان

که از ديدنش خيره گردد روان

به کشتي برو بگذرد شهريار

چو آيد به هامون ز بهر شکار

به صد سال گر ماند اندر حصار

ز هامون نيايدش چيزي به کار

هم اندر دژش کشتمند و گيا

درخت برومند و هم آسيا

 

چو از راه نزديک منزل رسيد

ز لشکر يکي نامور برگزيد

پشوتن يکي مرد بيدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

بدو گفت لشکر به آيين بدار

همي پيچم از گفته گرگسار

منم پيش رو گر به من بد رسد

بدين کهتران بد نيايد سزد

بيامد بپوشيد خفتان جنگ

ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

سپهبد چو آمد به نزديك گرگ

چه گرگ آن سرافراز پيل سترگ

بديدند گرگان بر و يال اوي

ميان يلي چنگ و گوپال اوي

ز هامون سوي او نهادند روي

دو پيل سرافراز و دو جنگجوي

کمان را به زه کرد مرد دلير

بغريد بر سان غرنده شير

بر آهرمنان تيرباران گرفت

به تندي کمان سواران گرفت

ز پيکان پولاد گشتند سست

نيامد يکي پيش او تن درست

نگه کرد روشن دل اسفنديار

بديد آنک دد سست برگشت کار

يکي تيغ زهرآبگون برکشيد

عنان را گران کرد و سر درکشيد

سراسر به شمشيرشان کرد چاک

گل انگيخت از خون ايشان ز خاک

فرود آمد از نامور بارگي

به يزدان نمود او ز بيچارگي

سليح و تن از خون ايشان بشست

بران خارستان پاک جايي بجست

پر آژنگ رخ سوي خورشيد کرد

دلي پر ز درد و سري پر ز گرد

همي گفت کاي داور دادگر

تو دادي مرا هوش و زور و هنر

تو کردي تن گرگ را خاک جاي

تو باشي به هر نيک و بد رهنماي

 

چو تاريک شد شب بفرمود شاه

ازان جايگاه اندر آمد سپاه

شب تيره لشکر همي راندند

بروبر همي آفرين خواندند

چو خورشيد زان چادر لاژورد

يکي مطرفي کرد ديباي زرد

سپهبد به جاي دليران رسيد

به هامون و پرخاش شيران رسيد

پشوتن بفرمود تا رفت پيش

ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت کاين لشکر سرافراز

سپردم ترا من شدم رزمساز

بيامد چو با شير نزديک شد

چهان بر دل شير تاريک شد

يکي بود نر و دگر ماده شير

برفتند پرخاشجوي و دلير

چو نر اندرآمد يکي تيغ زد

ببد ريگ زيرش بسان بسد

ز سر تا ميانش به دو نيم گشت

دل شير ماده پر از بيم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز

يکي تيغ زد بر سرش رزمساز

به ريگ اندر افگند غلتان سرش

ز خون لعل شد دست و جنگي برش

به آب اندر آمد سر و تن بشست

نگهدار جز پاک يزدان نجست

چنين گفت کاي داور داد و پاک

به دستم ددان راتو کردي هلاک

 

چو پيراهن زرد پوشيد روز

سوي باختر گشت گيتي فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد

ز يزدان نيکي دهش کرد ياد

شب تيره لشکر همي راند شاه

چو خورشيد بفروخت زرين کلاه

چو ياقوت شد روي برج بره

بخنديد روي زمين يکسره

سپه را همه بر پشوتن سپرد

يکي جام زرين پر از مي ببرد

يکي ساخته نيز تنبور خواست

همي رزم پيش آمدش سور خواست

يکي بيشه يي ديد همچون بهشت

تو گفتي سپهر اندرو لاله کشت

نديد از درخت اندرو آفتاب

به هر جاي بر چشمه يي چون گلاب

فرود آمد از بارگي چون سزيد

ز بيشه لب چشمه يي برگزيد

يکي جام زرين به کف برنهاد

چو دانست کز مي دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت

سراييدن و ناله اندر گرفت

همي گفت بداختر اسفنديار

که هرگز نبيند مي و ميگسار

نبيند جز از شير و نر اژدها

ز چنگ بلاها نيابد رها

نيابد همي زين جهان بهره يي

به ديدار فرخ پري چهره يي

بيابم ز يزدان همي کام دل

مرا گر دهد چهره دلگسل

به بالا چو سرو و چو خورشيد روي

فروهشته از مشک تا پاي موي

زن جادو آواز اسفنديار

چو بشنيد شد چون گل اندر بهار

چنين گفت کامد هژبري به دام

ابا چامه و رود و پر کرده جام

پر آژنگ رويي بي آيين و زشت

بدان تيرگي جادويها نوشت

بسان يکي ترک شد خوب روي

چو ديباي چيني رخ از مشک موي

بيامد به نزديک اسفنديار

نشست از بر سبزه و جويبار

جهانجوي چون روي او را بديد

سرود و مي و رود برتر کشيد

چنين گفت کاي دادگر يک خداي

به کوه و بيابان توي رهنماي

بجستم هم اکنون پري چهره يي

به تن شهره يي زو مرا بهره يي

بداد آفريننده داد و راد

مرا پاک جام و پرستنده داد

يکي جام پر باده مشک بوي

بدو داد تا لعل گرددش روي

يکي نغز پولاد زنجير داشت

نهان کرده از جادو آژير داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت

بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفنديار

نبردي گماني به بد روزگار

بينداخت زنجير در گردنش

بران سان که نيرو ببرد از تنش

زن جادو از خويشتن شير کرد

جهانجوي آهنگ شمشير کرد

بدو گفت بر من نياري گزند

اگر آهنين کوه گردي بلند

بياراي زان سان که هستي رخت

به شمشير يازم کنون پاسخت

به زنجير شد گنده پيري تباه

سر و موي چون برف و رنگي سياه

يکي تيز خنجر بزد بر سرش

مبادا که بيني سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تيره گشت

بران سان که چشم اندران خيره گشت

يکي باد و گردي برآمد سياه

بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

به بالا برآمد جهانجوي مرد

چو رعد خروشان يکي نعره کرد

پشوتن بيامد همي با سپاه

چنين گفت کاي نامبردار شاه

نه با زخم تو پاي دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شير و پلنگ

به گيتي بماناد يل سرفراز

جهان را به مهر تو بادا نياز